۲/۱۰/۱۳۸۹

شايد گاهي خيلي از روزهات دست بكشي از نوشتن ، زندگي از يادت بره . ديگه ياد گرفتم ، تا وقتي هستم ، باشم و خودم رو حذف نكنم
وقتي نمي تونم حذف كنم ، پس بايد باشم
شايد ديگه هيچ وقت فرصت نوشتن پيش نياد
شايد هيچ وقت يادم نمونه بعضي چيزها رو كه به اندازه دنيايي برام مهم بودند ، و شايد هيچ قت اين لحظات تكرار نشه تا من بتونم به همين صداقت ، به همين دقت ، به همين خلوص سخن بگم از روزهايي كه درونش هستم
من
توي شايد كمتر از يكسال سيك شدم ، سبك شدني
سبك شدني بي نهايت با ارزش ، براي خودم و با ارزش به اندازه زندگي
و حالاست كه مي تونم كاملا خودم رو با تمام ايراد هام ببينم ، و اين جاست كه توجيه لااقل پيش خودم نمي كنم
و اينجاست مي فهمم كه خيلي راه مونده تا درست شدن
و اينجاست كه مي بينم ، چقدر زندگي غير منتظره است و چقدر اين غيرمنتظره چيزهايي جلوم گذاشته كه بايد مي بلعيدمشون ، با تمام وجود حسشون مي كردم كه بزرگ بشم
به حس عجيب و واقعي انسان رسيدم
انسان با اشتباهات زياد و كم
شايد ربطش به سن بود ، ولي مي تونم صادقانه ديگه خودم رو ديدم
خودم رو به عنوان يك  انسان ، كه اشتباه هم داشته ، اشتباه هم كم نداشته
و اينجاست كه حس مي كنم ،
هر روز بيشتر از ديروز
نياز به كمك تو دارم
بزرگ پروردگارم
باز دوباره پنجره ها را بايد باز كرد
بايد باز كرد
تا وقتي نفس جاري است
و بايد نوشت براي كودكان فردا
 :)‌

هیچ نظری موجود نیست: