۳/۳۰/۱۳۸۹

دستم را بگير
كه چقدر محتاج دستان گرم و پرتوان تو ام
تو كجايي در گستره ي بي مرز اين جهان 
تو كجايي؟‌
فرياد زدم ، با اشك و آه 
فرياد زدم ، جايي كه برايم تواني نبود
اما نيامدي 
شايد آمدي و تنها در خود فرورفتن مرا ديدي و رفتي
اما من نديدمت
و تنها ، جنگيدم
تنها اشك ريختم
تنها تمام مسير سخت اين جاده را پيمودم
تنها با او سخن گفتم ، و كسي نبود كه دستان سردم را بگيرد 
.
.
.
چرا نمي آيي ؟ چرا روياهايم هيچ گاه به حقيقت نپيوستند ؟
چرا خواستم تمام شود و نشد ؟
چرا خواستم تمام نشود و شد ؟
چرا نمي آيي چرا نمي روي ، 
چرا نمي آيي تا برايم از روزهاي شيرين سخن بگويي 
روزهاي پايان سرما ، تنهايي ، روزهاي غم
.
.
.
شايد هرگز نيايي
و شايد او براي هميشه برود 
براي هميشه .....

هیچ نظری موجود نیست: