۴/۰۸/۱۳۸۹

كي به جز تو صداي بي صداي اشك هاي من رو مي شنوه ؟
 كي به جز تو خبر از صحبت هاي از صبحتا شب من داره؟
كي به جز تو ، خبر ازاين تنهايي بزرگ من داره؟
كي به جز تو ، خبراز بغض هاي من داره ؟ كه بايد به خيلي هاش بي توجه بشم كه بتونم زندگي كنم
كي به جز تو مي تونه تلا ش من رو در گوشه هاي پنهان دلم واسه زنده بودن ببينه ؟
كي به جز تو مي تونه من رو دلداري بده كه يك روز خوب خواهد اومد ؟
چه كسي به جز تو مي دونه كه من اميدم به اون روز خوب كه همه چيزهاي خوب مي يان رو از دست دادم ،
روزهايي گس
كه شادترين هاش مربوط به خبرهاي خوبي از دوستام و آشناهامه
چه كسي جز تو مي دونست چقدر محبت توي زندگيم مهم بود ، چقدر آرماني بود ، چقدر يكتا بود ...
چه كسي جز تو مي دونه كه عشق هيچ چيز نبود
كه عشق هيچ چيز نبود
هيچ چيز نبود
.
.
.